....
صفحه اول کتاب را یادت هست ؟
او امیدش به ما دبستانی ها بود
و حالا ما بزرگ شده ایم ...
این روزها بر پشت میزی تکیه زده ام که عنوانی برایش نیست
البته همان بهتر ...
نه میز به آدمی وفا می کند نه مقام
قرار است در آینده ای نه چندان دور برچسب معاونت به آن بخورد .
خوب است انسان رئیس نفس سرکشش باشد ، معاونت که عددی نیست ...
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هرآنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه،رو سپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد
به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد
جنون تو را به مریدت رساند ناگاهان
عجب تشرف سبزی ! جنون مریدت کرد
نصیب هرکس و ناکس نمی شود این بخت
قرار بود بمیری خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند ، حر حری تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
||مرتضی امیری اسفندقه ||
این روزها، یک رنگ که باشی چشم ها را می زنی! خسته می شوند از رنگ تکراری ات. این روزها دوره ی رنگین کمان هاست …